دندونش رو زیر بالشت سفید و ابریش گذاشت، با خنده ریزی چشم هاش رو بست و دراز کشید. به انتظار پری دندونی، از میون درز پتو تمام اتاقش که زیر سقف ستاره بارون آسمون روشن شده بود زیر نظر داشت... چندین ساعت گذشت و خبری نشد! کم کم چشم های کاج رنگش رویا رو به آغوش میکشیدن که یهو... موجود کوچولو و درخشانی با هالهای همرنگ شکوفه های گیلاس، از زیر پنجره وارد اتاق شد... Ziam short Story^^All Rights Reserved