اشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بودی، از همون موقع که به خاطر من کتک میخوردی، از هم موقعی که تو تب میسوختم و کنارم بودی، از همون موقع که برنامه غذایی رو میزدی روی یخچال واسم، از همون موقع که به خاطر من دانشگاه نرفتی، از همون موقع که منو از زیر دست و پای اون عوضی نجات دادی، از همون موقع که تکیه گاهم بودی توی هر دردی، از همون موقع که تونستم دوباره نفس بکشم دوستت داشتم و این دوست داشتن تا همین امروز کم نشده... جان تنها دلیلی که باعث میشه من زنده باشم تویی فقط!
42 parts