
روزهای بارگذاری داستان: پنجشنبه ها قسمتی از داستان... اوووه بالاخره دوست دختر ماروین رو هم دیدیم! تعجب کردم و به ماروین نگاهی کردم..حالات چهره ش ثابت بود.. متعجب نبود ماروین: میرا زندگیه منه! همین رفتارش باعث میشد خیلیا فکرکنن باهم رابطه ای داریم.اما ماروین هیچوقت به خودش زحمت نمیداد که رفع ابهام کنه..اتفاقا فکر کنم این موقعیت براش سودمند بود..حالا چطور..نمیدونم..اما از طرفی خودمم این دروغ رو باور کرده بودم..چون واقعا دوست داشتم..دوست دختر ماروین باشم.. سعی کردم به زور لبخندی بزنم.. با رفتن ماروین برا گرفتن نوشیدنی،منم جایی رو برا نشستن انتخاب کردم..اوه شِت!این همون پسره اس؟!.. همچنان مات و مبهوت به پسری که روبروم نشسته بود نگاه میکردم.. تاریک بود واسه همین تشخیصش سخت بود..وقتی نور رو صورتش افتاد..متوجه شدم..اونم کل این مدت بهم زل زده بود..همون بود..همون پسرِ...All Rights Reserved