باد که ازصبح دور پسر موسرخ میچرخید بیشتر شروع به وزیدن گرفت و انگار برای یه لحظه همه ی دنیا متوقف شد تا سونگهوا به پسری که توی قبرستون قدیمی ایستاده نگاه کنه اون صورت اونقدر اشنا به نظر میرسید که بی اختیارسرجاش ایستاد نمیتونست بفهمه پسر عجیب اول صبح چرا اونجا بود دست گلی از غنچه های رز سفید وصورتی توی دستش داشت و سونگهوا بی اختیار زمزمه کرد: گلهای مورد علاقه من!All Rights Reserved