_ یاااااااااااا بهتره بس کنی... دیگه از این صداها نمی ترسم... تهیونگااااا صدای بم و ترسناکش تو کل خونه سلطنتی پیچید _ هه... سوهیونا، معلومه که ازم میترسی معلومه که با نزدیک شدنم بهت احساس ضعف میکنی. چون قرار نیست تو این خونه آسایش داشته باشی اگه اینجا بمونی اونقدر زجر میکشی تا روز مرگت فرا برسه دخترک از ترس چشماشو بست . دروغ بود گفته بود نمیترسه ، واقعا میترسید شجاعت به خرج داد و چشماشو باز کرد اون اونجا بود پسری که تمام این مدت باعث ترسش بود _ سوهیون ، سوهیون ، اسمی که ی روزی باعث مرگم شد و الا روح همون جسم مرده باعث و بانی ترساتهAll Rights Reserved
1 part