( کاپل فیک: کوکجین) تمام عمرم قلم به دست نوشتم و نوشتم. تمام برگه های سفیدی که میدیدم با قلم سیاه کردم...از پیرمرد عبوس و فقیر عاشق تا دختر زشت و شیرین...از همه نوشتم، ناخدای کشتی زندگی، اهالی داستان هام شدم و با قلمم کشتی رو هدایت کردم...ولی وقتی نوبت داستان زندگی خودم شد من باختم...دیگه اون ناخدایی قدرتمند و دانا به تمام وقایع نبودم...من شدم همون مسافر بی پناه و عاجزی که گوشه کشتی کز کرده بود و شده بود که صداش به گوش تمام اهالی شهر رسید و میترسید...از مقصد بی نام و نشانی که به سمتش شناور بود، میترسید...مسافر سیاه بدبختی که با چشیدن میوهای ممنوعه از سِمت ناخدایی برکنار شده و یک شب تمام آرزوها و رویاهاش از بین رفت...عشق تو میوهای ممنوعهای زندگی من بود اشتباه کردم...به خودم قول داده بودم که عشق توی قلبم به کسی نشون ندم ولی طوری قلبم گرفتار شد که روزگارم سیاه کرد.All Rights Reserved