نگاهی به چهره ی غرق در خوابش انداخت.دست ظریفش را در دست گرفت وبوسه ای بر کف آن زد "الان دیگه همه ی وجودمو به تو سپردم،میشه همین جا نگهش داری؟"ومحکم دست را مشت کردو روی قلبش گذاشت. "میشه همین جا نگهشون داری و پسش ندی؟وقتی همه ی وجودم اینجاست،تو سینت، حالم خوبه...از پس همه چیز برمیام" نمیدانست چندبار آن مشت کوچک را بوسیده بود "اگه نتونم هیچوقت داشته باشمت قول میدم اینقدر دوباره متولد بشم تا ببینمت،اون وقت دیگه نمیبازمت" و رفت تا گوشه ای ببارد. جنایی...انگست...عاشقانه هپی اند...جان تاپAll Rights Reserved