تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و به سریع ترین حالتی که میتونست گفت : _ ماه دیگه عروسیمه پسر کوچیکتر با چشمای پر از سوال نگاش کرد ... منظور حرفشو متوجه نمیشد ... با مظلومیت وکمی ذوق لبخند زد... + ته میخوای با هم ازدواج کنیم؟ تهیونگ پووووف کلافه ای کشید و موهاشوچنگ زد... اگر میتونست همین الان پسرکشو که با مظلومیت روبه روش نشسته بود و اون سوال و پرسید رو تو اغوشش میکشید و بهش میگفت که همه ی اینا یه چیز برنامه ریزی شدس.. ولی نه اجازشو داشت و نه میتونست سر جونش ریسک کنه و جور دیگه ای به پسرکش بفهمونه... پس فقط تونست چشماشو با انگشت شست و اشارش فشار بده و زیر لب بگه: _ عروسی من با پسر عاقای لی.. -*-*-*-*--***--*-*-*-*-*-**--*-*-*-*--**--*-* خب خب اینم یه چند شاتیه موضوعش اومده بود توی ذهنم پسنوشتمش.. امیدوارمخوشتون بیاد:).. دو ورژن ویکوک و کوکوی توی همین بوک قرار میگیره... تاریخ شروع : ۱۴۰۰/۹/۲۷ تاریخ پایان : *متوقف شده*