میدونید چی خیلی وحشتناکه؟ اینکه جلوی دلبستگی رو نمیشه گرفت. اولش قرص و محکمی، حد و حدود میذاری واسه آدما، واسه خودت؛ امّا از یه جایی به بعد از دستت در میره، چشم باز میکنی و میبینی گیر افتادی! هر قدم که دور تر میشی انگار اون بهت نزدیک تر میشه و البته شیائو ژان منکر این که کنار وانگ ییبو بودن حس خوبی داره نمیشد، اینکه میدونست تو تمام خستگی ها و گیرودار های روزانهاش میتونه به چشمای براق و همیشه مشتاق پسر فکر کنه و آرامش بگیره رو دوست داشت، اینکه میتونست وقتی برادرزاده های شیطونش خستهاش میکنن به خونه نقلی اون پناه ببره... اصلا از اینکه با دایی برادرزاده های یتیمش آشنا شده ناراحت نبود فقط موضوع این بود که شیائو ژان برای قامت رعنای اون پسر زیادی خمیده بود... اما اشکال نداشت اگه برای قد کشیدن اون سرو بلند آب بشه و زیر پاهاش ستایشش کنه، نه؟ چی میشد اگه سرو به ستایش آب بشینه؟ چی میشد اگه تیر الهه عشق جای میون قلبش بشینه و بی تابش کنه؟