نفهمید چطور گذر زندگیش به اون نقطه رسید ، هیچ متوجه نمیشد چطور کسایی که اسم دوستی رو به سینه ی خود چسبونده بودن،کسایی که همه ی عمر درخدمتش بودن و بدون اجازه سر درحظورش بلند نمیکردند اینگونه در مقابلش ایستادن و دندان های تیزشون و برای گلوی بیچاره اش تیز کردن نفهمید چه زمانی گردش زمین اینگونه کند شد حتی زمانی که تیر درد به بدنش رخنه کرد و دنیا مقابل چشمان ترسیده اس دست از کار کشید، فکر اینکه تا چند وقت دیگه زندگی قراره پوزخند مسخره اش رو بهش نشون بده و بگه تو توی این دنیا یک گوشه ی امن هم نداری هرگز از دهنش عبور هم نکرده بود چه برسه به درک کردن لحظه به لحظه اش.. 𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 از بین بازو های برادرش پایین پرید و به گشوده شدن بال های عظیم اش چشم دوخت، نگاهی به چند تکه پری که همراه کتفش شده بودن و اسم بال رو به دوش میکشیدن انداخت،حصرت داشتن بال های به رنگ شب برادرش باعث رشد رگه هایی از حسادت در وجودش شده بود. اون زمان ها تنها بارغمی که مهمون قلبش بود داشتن بال هایی بود که به رخ دیگران بکشه،اما خبر نداشت که تا چند وقت دیگه انقدر تعداد مهمون هایی که از جنس درد بودن توی قلبش زیاد میشه که حصرت داشتن بال پیششون هیچ بود.. کاپل ها: ناممین، تهجینAll Rights Reserved