بارون تندی که میبارید باعث میشد نتونه جلوی راهش رو درست ببینه. حس خیلی بدی به اطرافش داشت و تاریکی شب ترسش رو بیشتر میکرد. با صدای دندونهاش که از سردی هوا بهم میخوردن، بازوهاش رو گرفت و خودش رو بغل کرد. میتونست ماشین پدرش رو که امشب ازش گرفته بود چند متر جلوتر ببینه و یادش نمیومد برای چی بیرون اومده، فقط نیروی عجیبی به سمت در باز راننده میکشوندش. #yoonminAll Rights Reserved