" عشق طلایی " . . . ... . . . اوپا ؟! مستر تار مزاحم موی دخترکش رو از صورتش کنار زد و نگاهشو به صورت رو به روش داد و جواب داد : هووم ! ... اما جوابی که گرفت که هیچوقت از دختر بچه ای که با یاد داشت خیلی معصوم و خجالتی بود هرگز انتظار شنیدنش رو نداشت تکرار می کنم ! هرگز ! اما بی اهمیت به خواسته ی قلبیش که بابت شنیدن این حرف به تپش گرفته بود و هیجانی بیش از خوشنودی درونشو فرا گرفته بود با انگشت شصتش گونه دخترک تو بغلش رو نوازش کرد و گفت : نه بیبی گرل همچین چیزی قرار نیست اتفاق بیفته باشه عزیزم ؟! راستش از حرفی که خودش زد خیلی مطمئن نبود چون میدونست نمی تونه این عروسک تو بغلش که داره به طرز اغواگرانه ای غلتک میخوره دست برداره و بد تر از همه به فردی دیگری تعلق بگیره اون یه حسی بیشتر یه احساس پدر و دختری به این فرشته تو بغلش داشت اما میدونست درست نیست و مانع های زیادی جلوی راهش با در کنار اون موندن داره اما فعلا ، فعلا نمی تونست بیخیال این خودخواهیش بشه ... دخترکی که از بچگی به دست کسی که 15 سال از خودش بزرگ تره بزرگ شده کسی که یه حامیه ی خوب کسی که برادری خوب کسی که می تونه حتی لقب یه پدر نمونه بهش تعلق بگیره بزرگ شده اما کسی از احساسات خودش خبر نداره که داره ؟؟؟ شاید این حس پدر و دختری به عشق تبدیل شد کسی چی میدونه ؟؟؟All Rights Reserved
1 part