«ازم متنفر نبودن، اما دوستمم نداشتن. "خوش اومدن" همون نداشتن نفرته، فقط همین، نه بیشتر! همیشه دورم شلوغ بود اما هیچوقت... وقتی که بهشون نیاز داشتم کنارم نبودن، حتی تو! دنیل دلقکه، دلقک هم مگه ناراحت میشه؟ میگی نقش بازی میکنم، مگه خودت این کارو نمیکنی؟ مگه خودت... همونی نیست که کل سعیشو میکنی عاقل و خشک به نظر بیاد؟ من نقش بازی میکردم تا دوستم داشته باشن، تا دوستم داشته باشی... چون هر دفعه توی نقشم نبودم، بیشتر پسم میزدی... فقط تو هم نه، همه!» نیک، نویسندهای منزویایه که سالهاست آثارش به اسم معشوقش دنیل به چاپ میرسن. دنیلی که انگار به چیزی اهمیت نمیده، حتی به تعهد و به کارهایی کشیده شده که بودنش با نیک رو غیرممکن میکنن. رابطهای که با عشق شروع شده الان به بنبست رسیده. با اینکه هر دو هنوز هم رو دوست دارن، اما احساساتشون با حسهایی آمیخته شده و کارهایی کردن که با هم بودنشون رو سخت میکنه و اونها رو به راههایی میکشونه که حتی زنده بودنشون رو هم به چالش میکشه. این داستان رو دو روزه و بیپلات تموم کردم، اما بعد از نوشتن ایدهش توی ذهنم کامل شد و پارتهای جداگانه ازش نوشتم و میخوام رمانش میکنم، برای همین ممکنه بعضی از قسمتها یکم گنگ باشه. ولی خیلی خوشحال میشم اگر ب
12 parts