ایدهی داستان از اینجا اومد که: پیرمردی که مدام سعی میکند یک روز خوب داشته باشد. مثلا از کل تابستان متنفر است، و همیشه منتظر پاییز است. پاییز اتفاقی بدتر از آن اتفاقی که در یکی از تابستانها رقم خورده بوده میافتد و او نومیدتر میشود. از زمستان چندان خوشش نمیآید اما سعی میکند در آن چیزی بیابد. زمستان عادی به پیش میرود و بنابراین پناهگاهش میشود. حالا همیشه منتظر زمستان است. در زمستان هم اتفاق بدی برایش میافتد. حالا حتی اتفاقی خوب کوچکی برایش در تابستان میافتد و به خودش میگوید خب! این یعنی مطمئنا تابستان خوبی است، ولی تصاویر گذشته شدت بیشتری به خود میگیرند و چون پتکی بر سرش کوبیده میشوند. تابستان را به تلخی سپری میکند. و دیگر منتظر هیچ روزی نیست. اتفاقات کوچکی دور و برش میافتند اما بار گذشتهها رهایش نمیکند. هر کس را که شبیه خودش، منتطر یک روز خوب میبیند، تحقیر و ریشخند میکند. سلایقش را به تحقیر میگیرد. حالا ایام مختلف را نگاه میکند. سعی میکند از چیزهای کوچک لذت ببرد، اما همان را هم یک اتفاق بسیار بزرگتر خراب میکند. ایامی که برایش باقی ماندهاند را در دفتری ثبت میکند. روزها میگذرند و یکی یکی کم میشوند. تک و تنها در جایی جان میدهد و میمیرد. درست هنگام مرگ،