" آهنگ داستان عاشقانه یا آخرین رقص ایندیلا... تصاویر قهوهای رنگ و خاک خوردهی عکس ها... ساختمان بلند هبیتیت مارسی، خیابانهای خلوت با خانههایی قلعه مانند و سر به فلک کشیده، کافهای با یک گرامافون قدیمی و بوی قهوه و نسکافهای که همه جای آن پخش شده است... تابلوهای شکسپیر روی جایجای دیوارهای شهر، کلاه های کج فرانسوی... نامه های قدیمی و نخ کنفی پیچیده شده.. کالسکهها و تابلوهای بلند و بزرگ فرانسوی. سینماها و تئاترها با فیلمهای ستارگان معروفی همچون مارلون براندو و جین سیمونز میدرخشند... صدای دلنشین پیانو های قدیمی... دوربینهای پولاروید که به تازگی وارد بازار شده بودند... مهمانیها و جشنهای بالماسکه... خیابانهای خیس و آسمان بارانی_برفی شهر... برج بلند ایفل و در آخر تو... تویی که بینهایت برایم آشنا هستی کجای زندگیام تو را دیدهام که یادم نیست؟ چقدر هر لبخند، هر زمزمه بیشتر مرا به این باور نزدیک میکند که تو را قبلا دیدهام، که قبلا دوستت داشتم. در مکان دیگری، زمان دیگری، وجود دیگری... هنوز آن خندههای زیبا و مستطیل مانندت را یادم است، هنوز هم آن چشمان شب رنگت را که وقتی با تعجب بامزهات نگاهم میکردی یادم است... بوسههای آرام و نوازشگونهات را بر روی ترقوهام یادم است هیچ چیز عوض نشده"
14 parts