خلاصـہ: هیــونجیــن فقط بیــست و دو سالش بود ڪـه تنها پناهگاهش جلوی چشمهاش فرو ریــخت و ستارهی امیــدش یــڪدفعـه بـه ڪل سرد و خاموش شد. اما اون؟ دوربیــنش رو داشت. دنبال نخ متصل شدہ بـه ڪودڪیــش از درہ عمیــق فاصلـه انداختـه بیــن اون و خاطراتش عبور ڪرد تا پناه دیــگهای برای خودش بسازه. ولی اگـه توی اون راه پناه ڪس دیــگهای بشـه چی؟