ژان خسته از بی توجهی معشوقه ای که سه سال پیش بدون هیچ حرف یا دلیلی ترکش کرده بود، اهی کشید. _نمیخوای بگی چرا اینکارو میکنی؟ نباید الان بدون من زندگی خوبی میداشتی؟ مگه برای همین ترکم نکردی؟ پس چرا باید بعد سه سال تورو رو تخت بیمارستان درحالی که رگتو زدی ببینم؟ ییبو بالاخره دست از نگاه کردن به اون گوشه کشید. برگشت سمت ژان و به صدایی که به خاطر صحبت نکردن طولانی خش دار شده بود زمزمه کرد: _تو هیچی نمیدونی . پس حق نداری قضاوتم کنی یا برای خودت سناریو بسازی. ژان عصبی دست ییبو رو ول کرد و با صدای نیمه بلندی گفت: _درسته نمیدونم.من هیچی نمیدونم چون تو بهم نگفتی. حتی نگفتی بیا تموم کنیم. فقط دیگه جوابمو ندادی.دیگه بهم زنگ نزدیو منو تنها گذاشتی. من موندمو یه عالمه سوال... چرا رفت؟ براش کافی نبودم؟ یعنی حتی لیاقت اینو نداشتم توضیح بده؟ سه سال تمومه این سوالا دارن منو نابود میکنن ییبو. سه ساله که دارم همه خاطرهامونو زیر رو میکنم بلکه بفهمم چیکار کردم که اینجوری رفتی... ***** (مولتی شات) نویسنده: Avina تایپ: ورس ژانر: دراما، رمانس، انگست، روانشناختیAll Rights Reserved
1 part