با وحشت دستمو از روی دستش برداشتم و به صورتش نگاه کردم. الان چند ها قرنه که دیگه لایتر اصلا وجود نداشته. اصلا اون میتونه از پسش بر بیاد یا...؟
دستمو تو موهام بردم و بار ها و بار ها کشیدمش.
الان من باید چکار کنم؟ اون اصلا از چیزی که هست خبر داره؟
ترس !
احساسش کردم و به صورتش نگاه کردم.
اون چرا اینقدر ترسیده؟
دستاش شروع کرد به آروم لرزیدن. با استرس به اطرافم نگاه کردم. همه گرم صحبت بودن و هیچکس اصلا حواسش به عقب نبود. احساس ترسی که داشتم ازش حس میکردم هر لحظه بیشتر میشد. اون داره خواب میبینه؟
با تعجب به صورتش نگاه کردم. نفساش داشت تند تر از حد معمول میشد. اگه فقط یکم بهش کمک کنم چی؟ کاری که مامان بزرگم وقتی بچه بودم و بدترین کابوسارو راجب بابام میدیدم برام انجام میداد و باعث شده بود بتونم راحت تر بخوابم.
اگه اونم مث من باشه چی؟