لوهان، خسته از زندگی و دردهای بی پایانش تصمیم مهمی گرفته بود. به خودش یک ماه وقت داده بود تا درمورد زنده موندن یا رها کردن این زندگی فکر کنه. و حالا فرصتش تموم شده بود. توی این یک ماه نتونسته بود خودش رو به ادامه ی این زندگی قانع کنه. دلش با تمام وجود طلب آزادی میکرد. مثل پرنده ای که سال ها توی قفس زندانی شده باشه و دیگه نتونه طاقت بیاره. به محل مورد نظرش برای پایان این رنج رفته بود و آماده بود تا از اون پل مرتفع خودش رو به پایین پرت کنه. چشم هاش رو بست و پرید. ناگهان دستی دور بازوش پیچید و اونو محکم گرفت. لوهان تا روزهای بعد فکر میکرد که اوه سهون نجاتش داده و قراره کمکش کنه. ولی سهون هرگز قرار نبود مرحمی برای زخم های لوهان باشه و لوهان برای پس گرفتن آزادیش هرگز نباید نجات داده میشد.
*
ɢᴇɴʀᴇ: ᴀɴɢꜱᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ, ᴄʀɪᴍᴇ, ꜰᴀɴᴛᴀꜱʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ ᴀᴜ, ᴡᴇʀᴇᴡᴏʟꜰ ᴀᴜ
ᴄᴏᴜᴘʟᴇꜱ: ʜᴜɴʜᴀɴ, ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ, ᴋᴀɪꜱᴏᴏ
ᴜᴘ ᴅᴀʏꜱ: ꜱᴜɴᴅᴀʏꜱ
ᴡʀɪᴛᴇʀ: ʟᴀᴠᴇɴᴅᴇʀ
ᴄʜᴀɴɴᴇʟ: ʜᴜɴʜᴀɴᴇʀᴀꜰᴀɴꜰɪᴄ