« آيا خواهان مرگ هستي؟ به سان آهويي که با آخرين نفسش متبارک شده باشد؟» جملاتي از نمايشنامۀ جنون آني را مي خوانم. مي دانم که خاطراتي را براي او تداعي مي کند. پاسخ مي دهد: « آه تو نمي داني. من او را طلب مي کنم، تمام شب، قبل از خزيدن به بالينم.» چيزي سينه ام را مي فشارد. چيزي که تا به حال حس نکرده بودم. چيزي که باعث مي شود فکر کنم که حتي روحم همراه جسمم مي گريد. لبه سرد خنجر را روي خرخره اش مي گذارم. همچنان ديالوگ ها را ادا مي کند: « آه تو نمي داني زخم هايم را و آنگونه که خونريزي کردند.» با هم مي خوانيم و ياد گذشته ها را بار ديگر از زير خاکستر زمان بيرون مي کشيم:« مرگ عزيزم...آيا او مرا آزاد خواهد کرد؟ از بار و پريشاني زندگي رهايم خواهد کرد؟» بر پيشاني اش بوسه اي مي زنم و منتظر آخرين ديالوگ مي شوم تا قبل از اينکه خنجر را واسطۀ پايان زندگاني اش کنم. "و آنگاه که مرگ در رداي شب پديدار شود. آنگاه با او خواهم رفت."All Rights Reserved