من مردم زمانیکه میون روزمرگی ها، بین خستگی ها، بی حوصلگی ها، بی اعصابی ها، الان نه ها و لبخندهات برای غریبه ها گم شدم. من مردم درست وقتی که فراموش کردی مثل یه گل که برای زنده موندن به آب نیاز داره، به عشقت نیاز دارم. وقتی که یادت رفت دوست داشته شدن برام، مثل آب حیاتی بود. حالا فقط تصمیم گرفتم دست بکشم به جسد خشک شده ی این گل تا با خاک یکی بشه و داستانِ پریان ما این شکلی تموم بشه.