به خون روی دست های لرزونش خیره شد گل های رز آبی همجا رو در برگرفته بودند نفس هاش بخاطر سرمای هوا مثل دود سیگار از لب هایی که با ترس هر بار بدون گفتن حرفی روی هم قرار می گرفتند خارج میشد اون همچین آدمی نبود! نه این جنازه های روی زمین کار اون نبودند! سرش رو بالا اورد و سعی کرد حالت گیجش رو کمتر کنه مرمک چشمهای تیرش با شوک درشت شدند و به لرزش در امدند دختری با پیراهن سفیدی که لکه های سرخ خون زيباييش رو ازش گرفته بودند امکان نداشت نه نه کار اون نبود مگه نه؟! عرق سرد پیشونی و بدنش رو در بر گرفته بود زانو هاش از شدت خستگی صحنه هایی که هر شب می دید سست شده بودند و افتادنش روی زمین اون رو از آغوش کابوس هاش در اورد! ژانر : روانشناسی, عاشقانه, دژاوو..... کاپل : همینکه بدونید لزبینه کافیه!All Rights Reserved