«هامارتیا» _اگه می ترسی خودم هولت می دم پایین،ولی قبلش حداقل یه لیست دلیل داشته باش که مغزتو بریزی کف این خیابونی که زیر پاهاته. صدای پسر غریبه توی گوشش زنگ می زد و قلبش رو از تپش مینداخت .دلیل؟خودش هم نمی دونست اینجا چیکار می کنه ، چرا اینجاست، چرا مغزش از کار افتاده؟ولی حتما زنده موندن نیاز به یه دلیل داشت. اما هرچی فکر میکرد، دلیلی نمیدید که بخواد زنده بمونه، در عوض دلایل زیادی برای مردن داشت _کاپل: سپ( هوپگی) _ژانر: انگست، اسمات، درام، عاشقانه _وضعیت: در حال آپ، روزهای یکشنبه و سه شنبه «این فیکشن پایان یافته و به دلیل بن شدن اکانت قبلی دوباره از اول آپ شده. داستان بدون هیچ تغیری آپ میشه»All Rights Reserved