خلاصه مانهوا: داستان رویارویی رئیسی بیرحم و پیانیستی مهربان! بعد از سه سال تلاش بیثمر،تموم چیزی که نصیب ون نیان شد،چشمهایی سرد و بدنی پر از زخم بود. و با نگاه کردن به حلقهش تنها قولی شکسته شده به خاطرش میومد و عذابش میداد. "گو یانشنگ...میخوای منو ول کنی؟ باشه قبوله..." ون نیانگ یک ماه بعد دست رد به سینش زد و گو یانشنگ با دونستن حقیقت به لرزه دراومد. چطور میشه دردی که به استخون میرسه رو تسکین بخشید؟ چطور کسی میتونه یه سوتفاهم وحشتناک رو حل کنه؟ آیا این دو میتونن به رابطه ایکه قبلا داشتن برگردن؟