ترسیده بود نمیتونست جایی رو ببینه رویه دستش خیسی رو حس میکرد اما نمیدونست برای چیه دود که یکم کمتر شد تونست دستاش و ببینه خونی بود خون خرگوش کوچولوش جیغ کشید و به خودش تکونی داد اما جایی که توش نشسته بود کوچیک بود با داد و فریاد یه عده که آتیش رو فریاد میزدن به خودش اومد و فهمید چه اتفاقی افتاده و چه بلایی سرش اومده، تنها شده بود دیگه کسی براش نمونده به این فکر کرد که فقط یه بچس و باید بدون خانواده چیکار کنه ___________________________