این یه داستان دیگس...داستان عجیب ولی زیبا...داستان یه پسری که نصف بیشتر عمرشو داخل یه بازی بوده، روزی با یه پسر مو آبیای آشنا میشه...همون اول عاشقش میشه...ولی دشواری هایی هم هست...دشواری هاش مثل...مثل یه ابر سیاهی دور قلبشو گرفته...آیا اون پسر...دوسش داره...آیا دختره...خیانت کاره...آیا آخر دنیاس..هر چی باشه...امیدوارم بهم برسن...و باهم روزای خوبی رو کنار هم بگذرونن...All Rights Reserved