اشک ها از چشمام سرازیر میشن وقتی معشوقم رو با کس دیگه ای میبینم . دهنم رو میپوشونم تا سر و صدا ایجاد نشه.. درد توی سینه م غیر قابل تحمل بود.. دیگه نمیتونستم بیشتر از این نگاه کنم پس از اون مکان فرار کردم.
اگر بخوام بهش دقیق تر فکر کنم.. حتی الانم فکر کردن به اینکه میخواستم ازدواج از قبل تایین شده م رو بخاطر این عوضی بپیچونم باعث میشه حال تهوع بگیرم.
به اتاقم دوییدم و در رو پشت سرم بستم.
آروم روی تختم گریه میکردم و سینه م رو چنگ میزدم ، ولی این همش تا موقعی بود که تقی روی در شنیدم.
"دوشیزه؟"
خادم از اون ور در صدام میکنه.
اشک هام رو سریعا پاک میکنم و جوابش رو میدم
"بله؟"
"مردی که قراره باهاش ازدواج کنید ، موزان کیبوتسوجی ، رسیده."
(این داستان در حوالی زمان های قدیم که دوک و دوشس ، پادشاه و ملکه بوده اتفاق میفته)
〆ترجمه شده
© 𝘢𝘭𝘭 𝘳𝘪𝘨𝘩𝘵𝘴 𝘳𝘦𝘴𝘦𝘳𝘷𝘦𝘥 𝘵𝘰 [YanaTyong]Todos los derechos reservados