"میدونی....مامانم هر وقت میخواست کاری کنه این شعر رو میخوند...نمیدونم از کجا یاد گرفته بود ولی همیشه آرامش خاصی بهم میداد اون بهم عروسک درست کردن و یاد داد و همیشه هم میگفت دوختن تیکه های عروسک مثل بخیه زدنه...به خاطر همینه انقدر توش خوبم فقط من عروسک پارچهای دوست نداشتم همیشه دوست داشتم با پوست آدما اینکارو کنم و بعد از انجام دادنش ...معت ادش شدم جالبه صدای مامانم و به وضوح یادم میاد ...تک تک تشویقهاش میدونی من همیشه از خواهرام بهتر بودم توی اینکار حتی یه بار یه عروسک برای بابام درست کردم ولی... بابام اونو انداخت توی شومینه...و جلوی چشام زحماتم سوخت منم اون خونه رو روش به آتیش کشیدم تا یادش باشه نباید با منی که ۱۰ سالم بیشتر نبود اونکارو میکرد..."All Rights Reserved