|× one_shot |× destiel |× sad_end و هرشب، مردی هم اُنس با درد در بقایای عمارت سوختهی قلبش، فریاد میزند تا آه اشک هایش در سکوت بی رحمانه ی لبانش غرق شود و آن مرد، هر لحظه تنهایی اش را در آغوشش می فشارد تا مبادا در سرمای لبخندش قلب دردمندش، تَرکی بردارد. و جسم تنهای مرد، در خرابه ی آرزوهایش، به تاریکی وجودش خوشامد می گوید و ذهنش را به نبرد نابودی می کشاند... و در حسرت پیروزی رویای شیرینش اشک می ریزد و هرشب... به سوگواری روحش می نشیند. هشدار: پایان تلخ...All Rights Reserved