صدای اتیش بازی های توی خیابون رو می شنید. صدای اوج گرفتن اون طرقه کوچیک و برخوردش به اسمون و بعد بنگ! صدای ترکیدنش. هری از این صدا وحشت داشت. سرش رو گذاشت توی گودی گردن جما. جما دستاشو گذاشت دور تن هری و بغلش کرد. هری دوباره یادش اومد. اون روز های سختی رو گذرونده بود و با وارد شدن جما به زندگیش تقریبا همه رو فراموش کرد. هری همیشه از چهارم جولای متنفر بود. شونه های هری لرزیدن و شروع کرد به هق هق زدن. دوباره همه چیز یادش اومد. همه چیز.