همه جا تاریک است و چیزی نمی بینم. تنها سر و صدای نا مفهومی از بیرون این محفظهی لعنتی که دورم پیچیده شده است به گوشم می رسد. اصلا این محفظه را دوست ندارم. تقلا می کنم می خواهم از آن بیرون بیایم. انگار دنیایی دیگر مرا می خواند. احساس می کنم چیزی پایم را گرفته. چیزی شبیه دست خودم. نور عجیبی به چشمانم می خورد. حال تنها روشنایی است. نمی توانم نفس بکشم. احساس مرگ می کنم.