لویی باز جسارت به خرج داد ، این بار با دو دستش صورت هری رو قاب گرفت. لویی : تاریکی کل وجودتو گرفته هری . بزار من خورشیدت باشم. هری: من یه خورشید دارم فقط گمش کردم. لویی قلبش شکست. چرا هیج جوره نمیتونست هری رو راضی کنه . چرا کمکی ازش بر نمیومد ؟ دیگه وقتش نبود ؟ لویی ناخودآگاه ملتمسانه گفت : خواهش میکنم هری ، من دوست دارم.