داستان ما از یه خیابون بارونی شروع شد، وقتی یه قهرمان داشت تلاش میکرد وظیفهش رو انجام بده، مثل هر داستان دیگه ای...کسل کننده و پر از امید... ____________ _ مگه با تو نیستم؟ _ به تو چه دیوونه؟ اصلا تو کی هستی؟ پسر با صدای بلندی داد زد و باعث شد تا مرد سر جاش بایسته. _ گوش کن، پریدن از اونجا ایده خوبی نیست. _ جدن؟ خودت تضمین میکنی؟ دستش رو بین موهاش فرو برد و با بی حوصلگی گفت. _ من باید برم خونهم. _ خب برو، کی جلوتو گرفته؟ _ ترجیح میدم آخرین صحنه ای که امروز دیدم صحنه خودکشی یه بچه نباشه! Couple: Hopemin 🌌 Genre: Dram, Romance, Smut Writer: Sylvie امیدوارم از این داستان لذت ببرید :)Public Domain