الفا و امگا با هم ازدواج کرده بودن و عاشقانه همدیگه رو میپرستیدن همه چیز بر طبق روال عادی پیش میرفت تا وقتی که یک روز صبح وقتی توی بغل هم بیدار شدن حال امگای زیبا بهم خورد الفا با ترس امگاشو توی بغلش گرفت و پشتش رو نوازش کرد ولی وقتی امگا شروع کرد به بالا اوردن چیزای کمی که توی معدش بود ترسید و بعد از بیست دقیقه باهم پیش دکتر رفتن.. هیچکس نمیتونست وجود تهجو کوچولو رو نادیده بگیره!All Rights Reserved