چترش رو بست و تند در چوبی رو هل داد تا هرچه سریع تر از بارش بی امون آسمون جون سالم به در ببره در همین حین مثل همیشه پیرمردِ پشت میزهای چوبی با به صدا دراومدن زنگوله بالای در با لبخند به تماشای پسر ایستاده بود، تا باز هم مثل روزهای دیگه در برابر پر حرفی های پسر قرار بگیره و با آرامش بهش گوش بده . . . خاطرات دوست داشتنی بی پایان . رز قرمز ، سنگ سفید . پیرمرد و پسرک . قاب عکس خالی . . . خوب این یه داستان کوتاه و درام درباره رابطه عاشقانه و احساسی ویکوک هستش امیدوارم لذت ببرید ازش و قلم من اذیتتون نکنه پایان یافته^^All Rights Reserved