بکهیون از زندگی کردن خسته شده بود. از اینکه بود و نبودش هرگز برای هیچکس اهمیتی نداشت. تمام اون چیزی که بکهیون از زندگی میخواست عشقی بود که فکر میکرد لایقشه. در آخر جرئت این رو پیدا کرد که به زندگیش خاتمه بده و به دنیای پس از مرگ امیدوار باشه. سوپرایز واقعی اونجایی بود که بعد از مرگ توی المپ از خواب بیدار شد، جایی که بهش گفتن باید به عنوان یک نیمه خدا - پسر آفرودیت - به زندگیش ادامه بده. جایی که هیچ محدودیتی برای روابط وجود نداشت و هرکسی با هر چند نفر که دلش میخواست میخوابید. و وقتی زندگی بکهیون با پسر خدای جهان زیرین، چانیول، گره خورد، همه چی پیچیدهتر شد. چه چیزی در انتظار بکهیونی بود که فقط به دنبال عشق حقیقی میگشت؟ این داستان ترجمه از داستان اصلیه و من فقط مترجم هستم. نویسنده : baconyeolmae, baeconandeggs ژانر : ماوراالطبیعه، اساطیر یونان، انگست، هپی اند روابط : چانبک، سکای هشدار : اشاره به خودکشی، اسمات