یه جایی....زیر درخت بلوط.... همون جایی که باد برای نوازش موهایشان آمده بود و برگ ها سایه بان بودند.... کف دستانش خیس شده بود و پاهایش جانی نداشت.... و او به زیبایی نشسته بود و بیشتر به گیتارش نگاه میکرد... _من میتونم داستان اهنگارو ببینم....نمیدونم...یه چیزی که....اسمش برام قفله نگاهش میکرد....با تعجب....با بیخیالی...با به من چه....با شوق و برق....:))) +تو واقعا با احساس مینویسی...سر کلاس گوش میکردم...ولی ...چه کاری از من ساختس؟ تمام شجاعت احمقانه اش را جمع کرد تا بگوید... فرو ریخت و در ثانیه پشیمان شد ولی دیر بود.... _میخوام تو برای من بنوازی....و من هم براش بنویسم...:)))All Rights Reserved