«تو خیلی کوچولویی.» لویی برای اثبات حرفش، هری رو محکم در آغوشش فشرد. هری کمی جا به جا شد و سرش رو تا جای ممکن در سینه لویی فرو برد. «عروسک کاغذی خوشگل من.»
و وقتی لویی دوباره بین بازوهاش فشردش و بوسهای لرزان و در عین حال گرم روی پیشونی سردش گذاشت، هری حس آشنای عشق رو در قلبش احساس کرد. احساس ظریفی که هیچکس قادر به کنترلش نیست. هری با وجود اینکه نمیخواست لویی رو دوست داشت. واقعاً همچین چیزی رو نمیخواست.
خب... شاید یه کوچولو میخواست.
•Persian Translation
•Original Story by: @uniquelyxlarryTodos los derechos reservados