لیام، تئو، میسن و کوری بعد از اینکه ماشین شون پنچر میشه برای اینکه شب رو به صبح برسونن، وارد یه خونه ی متروکه ی کنار جاده ای میشن. بعد از اون شب همه شون خواب های عجیبی می دیدن. اما هرچقدر که کابوس های لیام بدتر میشد،همونقدر هم حال تئو بدتر میشد و درحالی که دنبال جوابی برای مشکل شون میگشتن متوجه رازی شدن! اینکه چرا بیکن هیلز تا به الان خالی از هر جادوگر و خون آشامی بوده! ***پیوست: هشدار سادیسم نویسندگی!