سرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند میان مرگ و زندگی یک مرز باریک است، مرگ همیشه چیزی بوده که به عنوان سرنوشتم پذیرفته بودم و در راستای آمادگی برایش زندگی کردم. هرچند این چیزی بود که فکر میکردم تا قبل اینکه متوجه شوم، قانون مشخص بود. "یک بار که کلید یک خاطره قدیمی را باز کنی دیگر نمیتوانی آن را قفل و خنثی کنی." Genre : Fiction, Romance, Piece Of Life, Psychology, Mystery, Lgbtq+ *لطفا در نظر بگیرید که من تنها نویسنده اصلی این داستان هستم و ایده و نوشته متعلق به من هست هرگونه کپی دیگری بدون اجازه از این داستان پیگیری میشود* Translation : The coldness of "Spring" with all It's doors, Bloody hands, Hospital, Slimming pills and a broken window of the highest floor of a building, I wrote. But just a bullshit dream, mixed into my memories, Before I close my eyes forever. I added. They Say There's a thin line between life and death. Death Was what I've always considered my fate and what I have lived for all my life. That's what I've always thought, till' I realized, the rule was evident ; "Once You Unlock An Old Memory You Can't Shut It Down". *Please Keep in mind I'm the rightful owner of this story and all credits goes to me*