یونگی هوسوکش رو از دست داد.. و وقتی دوباره به دستش آورد... پنج سال برای برگردوندن لبخندش تلاش کرد.
پنج سال عذاب کشید.
و قسم خورد نذاره هیچ یونگیِ دیگهای خورشیدش رو از دست بده.
---part of story---
من وقتی نابود شدم که هوسوکمو بردن، جونگکوک درکم نمیکنی, نمیفهمی چی میکشم, دارم میمیرم... هر نفسی که بدون هوسوک میکشم انگار خاکستر فرو میدم تو ریهام ،وجودم میسوزه همه جام درد میکنه از دوریش قلبمو حس نمیکنم، تنها چیزی که حس میکنم دلتنگیشه دارم توش میسوزم.
به این فکر میکنم که چه بلایی داره سرش میاد میخوام خودمو بکشم، به چیزای احتمالی فکر میکنم دوست دارم خودمو تکه تکه کنم که چرا گذاشتم ببرنش کوک این یه حرف نیس واقعا دارم میسوزم، حسش میکنم واقعا اعماق وجودم داره تو جهنم سرخ میشه فقط میخوام بمیرم، ولی قبل از اون باید زندگیمو پیدا کنم باید مطمئن بشم که حالش خوبه، بعدش میتونم بمیرم
ولی اول باید پیداش کنم!
---information---
couple: sope
status: complete
Author: Rashel
genre : classic, time travel, supernatural, angst
---ranking---
یونسوک: 8🏅
دل پرگناهم را به بهشت چشمانش گره زدم
و این عشق ، مقدس بود...
Vkook fic
Genre : Romance , Dram , Slice of life
چه می شود اگر کسی گناهانش را در آبیِ چشمانی مقدس بشوید؟
چه بر سر قلبی سیاه می آید اگر قطره ای نور در آن نفوذ کند؟
چه اتفاق عجیبی در انتظار نشسته؟
چه محبتی پشت نگاه ها پنهان شده؟
میشود ایستاد و تماشا کرد؟
میتوان نوشت؟
" مقدس " ترین عشق را چگونه میتوان روایت کرد؟
●●●