طبق عادت داشت با نرمی گوشش بازی میکرد برای اولین بار در زندگیش متوجه این شده بود که ذهنش اونقدر درگیر مسائل مختلفه نمیتونه کامل روی کارش تمرکز کنه . کنه با صدای پسر بزرگتر به سمتش و نگاه کلافش رو به اون دوخت . -خیلی کلافه ای ولی زود یادمیگیری . یادمیگیری که چطور باید با زندگیت بسازی ابرو کشیدش بالا رفت و کمی این پا و اون پا کرد ذهن اشتفش با حرف اون پسر کمی اروم گرفت . -یعنی چی ؟ یعنی باید هر طور اون یادم میده یاد بگیرم ؟ دستی توی موهای حالت دارش کشید و به قد بالای اون پسر خیره شد . - همه ما محکومیم به زندگی توی زندانش . حالا بگو اگر خلاف چیزی که یادت میده عمل کنی چی میشه ؟All Rights Reserved