꒰ 𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘 ꒱ _منو دوست نداشته باش!خب!؟نمیبینی چه گندی زدم تو زندگیت؟!تو زندگیمون!؟من جز لاشی بازی چیکار کردم برات که منگنه شدی به زندگی من وقتی حداکثر عمر یه آدم تو زندگی من سه ماهه!؟ هیچ آدمی نتونست تو زندگی من دووم بیاره تو چرا موندی؟ چرا هنوز میگی دوستت دارم؟! شونه هاش با خستگی پایین افتاد.نفس عمیق و پر بغضی کشید و سعی کرد لب بزنه،اما بغض لعنتی بهش اجازه صحبت نمیداد.چشم هاشو با درموندگی به مردش دوخت و با وجود توده ی توی گلوش پچ زد _چون دوستت دارم... سکوت کرد...با درموندگی به چشمای خیس و لرزون مقابلش زل زد و چشماش رو با عذاب بست. دستش و از دست های سردش بیرون کشید.به کناری هلش داد و به سرعت به سمت ماشینش رفت.نمیخواست این مکالمه ی لعنتی رو ادامه بده. اما لحظه ی آخر،مکث کرد.برگشت و نگاهی به صورت دلگیرش انداخت. پسرش،همسرش،دست هاشو با لرز و بی پناهی دور خودش حلقه کرده بود تا از سرما و تنهایی نلرزه. با بی قراری و بغض نگاهش میکرد. طاقت نیاورد....لعنتی.نمیتونست!مشتی به ماشینش کوبید.راه رفته رو برگشت. دو قدم باقی مونده رو سریع طی کرد.کمر باریکش رو به زندان بازوهاش دراورد و لحظه ی بعد،این پسر کوچیکتر بود که توی آغوشش حبس شده بود.اصلا فاک به همچی.Todos los derechos reservados