"بسه.."
"تمومش کن"
"زجر دادن من رو تموم کن"
"دیگه چقدر میخوای نابودم کنی؟"
"چرا از زندگیم بیرون نمیری؟"
چویا و دازای که چند ساله عاشق هم هستن اما غرورشون اجازه اعتراف به عشقشون رو نمیده
از طرفی چویا با اینکه عاشق دازایه ازش کینه داره
حالا قراره سرنوشت عشقشون به کجا برسه؟
پایان خوش؟
یا یه پایان تلخ؟