"هنوز باورم نمی شه این آخرین سالمون تو هاگوارتزه. امیدوارم مثل پارسال مدام تو بغل هم نبینمتون." با جمله ی ناتاشا توجهش رو از بشقاب روبروش گرفت و به استیو داد، استیو لبخند خجولی زد و نگاهش رو به مدیر مدرسه داد؛ انشنت وان. "مثل هرسال رفتن به جنگل ممنوعه، شب ها ممنوعه. قبل از اینکه مرخصتون کنم و برین خوابگاهتون، می خواستم دانش آموز جدیدمون رو بهتون معرفی کنم." با باز شدن در چوبی سالن همه توجه هاشون رو به سمت پسر مغرور با چشم های بی روح و سرد دوختن. "جیمز بکانان بارنز." جیمز بی توجه به نگاه خیره ی دانش آموزها به سمت میز اسلیترین رفت و پشت میز نشست. ناتاشا با آرنجش محکم تر به پهلوی تونی زد و استیو با نگرانی به تیله های اشکی دوست پسرش نگاه کرد. "خوبی؟" بارنز، باکی بارنز. قلب تونی می خواست از جاش در بیاد، پسر خانوادهی روانی بارنز. انشنت وان به خوبی از تاریخچه ی اون خانواده و بلایی که سر پدر و نادر تونی اوردن آگاه بود، چطور می تونست پسرشون رو به هاگوارتز راه بده؟ "خوبم."