فن فیکشن ●○• دختری که زنده ماند•○●
یه هفته از جنگ بین مرگخواران و جادوگران هاگوارتز گذشته بود. صلح نسبی در دنیای جادوگران برقرار بود اما دل سوخته کسانی که در جنگ قربانی داده بود، در دل آنها هیچ صلحی نبود.
راونا لیلیثا اسنیپ، دختر خوانده پروفسور اسنیپ، که سالهای زیادی از پدرش دور بود الان به دیدنش اومده بود. گلوی بریده اسنیپ، قلب راونا رو پاره پاره میکرد و به داغ دلش میافزود. همه این مرگها، فقط به خاطر یه نفر بود!
- تسلیت میگم خانم اسنیپ. پدر شما شجاعترین مردی هستن که تا حالا دیدم. ایشون برای محافظت من، جون خودشونو به خطر انداختن.
هری پاتر! کسی که همه چیز درباره اونه! تنها کسی که بهش ظلم شده! تنها قهرمان این دنیا!
راونا در ذهنش هزاران بار اونو به قتل رسوند هرچند کمتر از ۵ دقیقه بود با اون ملاقات کرده بود. با خودش میگفت " اگه به عقب برگردم، هيچوقت نمیذاشتم این اتفاق بیوفته. حتی اگه لازم بود، خودم هری پاتر رو میکشتم!!!"
♡
♡
♡
♡
♡
♡
گایز، امیدوارم خوشتون بیاد. این داستان بیشتر حالت تناسخ به گذشته و اثر پروانهای حوادثه. پس منطقیه یه سری چیزا تغییر کنن، یه سری آدما نمیرن و کلی چیز دیگه.
حتماً نظرتونو بهم بگید برام با ارزشه.
دوستتون دارم😘❤️