داستان کوتاه(چند شاتی) پایان یافته بدون اینکه متوجه بشه دکمههای پیراهنش توسط دستهای جونگکوک باز شدن و پارچهی نسبتا نازک پیرهن از روی بدنش کنار رفت! - بسه!! جونگکوک رو هول داد و فورا سر جاش نشست! پشت دستش رو روی لب متورمش کشید و همونطور که حدس میزد سرخی خون، جاش رو به سفیدی پوستش داد. پسر کوچکتر که از پس زده شدنش عصبی شده بود؛ برای بار دوم جلو اومد اما قبل از اینکه بتونه کاری کنه؛ تهیونگ از روی تخت بلند شده و رو به روش ایستاده بود. - همین حالا میخوابی جئون وگرنه کاری میکنم که تا آخر عمر با ویلچر این ور و اون ور ببرنت... + ولی من از اولم همینو میخواستم... ژانر: اسمات، درام، روزمره کاپلها: ویکوک و ؟ این داستان قراره شوکتون کنه :) پس تا آخر بخونینش👀All Rights Reserved