بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستاد و تمام حسهاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کرد.
اون مرد بوی قویترین و سیاهترین قهوهی جهانو میداد، تلخ اما معتادکننده، به همراه بوی مس و آتیش و شاید زیتون. بویی کاملا مردونه.
بدون اینکه کنترلی روش داشته باشه، یک دفعه به طور شدیدی احساس گرسنگی کرد و لثههاش به خارش افتاد؛ خون توی گوشهاش غرش میکرد و انگار هوای اطرافش متبلور شده بود. متعجب از خودش یه قدم عقب رفت و پشت کاپوت باز اتومبیلش قایم شد.
_من چه مرگم شده؟
هیچ وقت اینقدر شدید احساس عطش نکرده بود...
کاپل: چانبک♡ سکای♡