"هیونگ...نا-نامجون هیونگ...نفس نمیکشه!" "چی؟" نامجون به قدری سریع سرش رو چرخوند که احساس کرد گردنش رگ به رگ شده. " چی داری میگی؟" چشمای تهیونگ به بزرگترین حد خودشون رسیده بود. لبهاش با ناباوری از هم فاصله گرفته بودن و یادش رفته بود چه جوری باید نفس بکشه. "مُرده." تنها جملهای بود که از زبون پسر خارج شد و بعد اتاق جوری تو سکوت فرو رفت که انگار زمان از حرکت ایستاده. • داستانِ یه بحرانِ ناگهانی، و جوری که دوتا پسر دبیرستانی باهاش برخورد میکنن.•All Rights Reserved