آن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعشه به تنش انداخت ... ماریان با خنجر خونی اش به او نزدیک می شد و لیام همگام با او عقب عقب میرفت تا به دیوار پشت سرش برخورد کرد . صدای گرم و نرم مَرد مو نقره ای به گوشش خورد تا مثل همیشه خدایان خیالی را از او دور کُنَد اما لیام با وحشت فریاد کشید . پادشاه با شوک لب هایش را تکان داد : نمیخواستم بترسونمت ! با احتیاط نزدیک تر رفت و به یاورش گفت : لیام صدامو می شنوی؟! لیام بی هیچ حرفی به چشمان مرد مو نقره ای خیره شد . سفیدی چشمانش را انگار به خون آغشته کرده بودند ... عنبیه و مردمکش می لرزید و حرف های ماریان در ذهنش تکرار میشد . بی حواس لب زد : اونا برمیگردن ! زین با اخم و تعجب نزدیک تر شد و پرسید : کیا ؟! لیام همچنان بدون پلک زدن به چشم هایش خیره بود : خدایان ...All Rights Reserved